گرفته دوباره دلم برای بعضی ها
نمی رود ز سر من هوای بعضی ها
به ماه گفت شبی ، آفتابگردانی
برو که پُر شدنی نیست جای بعضی ها
چی ام؟ نوار سیاهی به روی قاب زمان
پُر است حافظه ام از صدای بعضی ها
شکوه مجلس شادی من نشد احدی
منی که کشته شدم در عزای بعضی ها
در آغُل منِ چوپان ، عزا و عید یکی ست
به هر بهانه دلم شد فدای بعضی ها
بهای فرش دلم چون فزون شود چه غمی ست
اگر لگد بشود زیر پای بعضی ها
دلم گرفته برای گذشته های خودم
برای درد و دل و شانه های بعضی ها
طبیب شهرم و درمانده از علاج خودم
رواست بر دل من ناروای بعضی ها
m
من نمی دانم که بُردم جنگ را یا باختم!؟
زنده بیرون آمدم اما سپر انداختم...
از جهنــّـــم هیچ باکی نیست وقتی سالها
با جهانی این چنین هم سوختم هم ساختم
دوست از دشمن مخواه از من که بشناسم رفیق
من! که در آیینه خود را دیدم و نشناختم...
آنچه باید میکشیدم را کشیدم، هر نفس
آنچه را بایست می پرداختم پرداختم
سالها سازی به دستم بود و از بی همتی
هیچ آهنگی برای دل خوشی ننواختم
زندگی شطرنج با خود بود و در ناباوری
فکر می کردم که خواهم بُرد... اما باختم
m
شاهد مرگ غم انگیز بهارم، چه کنم؟
ابر دلتنگم، اگر زار نبارم چه کنم؟
نیست از هیچ طرف راه برون شد زشبم
یاد چشمان تو گردیده حصارم چه کنم؟
از ازل ایل وتبارم همه عاشق بودند
سخت دلبسته ی این ایل وتبارم چه کنم؟
من کزین فاصله غارت شده ی چشم توام
چون به دیدار تو افتد سرو کارم چه کنم؟
یک به یک با مژه هایت دل من مشغول است
میله های قفسم را نشمارم چه کنم؟!
m
چه کسی حرف مرا می فهمد؟
چه کسی درد مرا می داند؟
در پس پرده ی اشک چشمم
چه کسی راز مرا می خواند؟
چه کسی واژه ی تنهایی را
در دل غم زده ام می بیند؟
با سر انگشت محبت چه کسی
قطره ی اشک مرا می چید
سال ها غیر خداوند بزرگ
هیچ کس از غمم آگاه نبود
توشه ی زندگیم در همه عمر
جز غم و غصه ی جان کاه نبود
مرگ یک روز و یا یک شب سرد
چشم غمگین مرا می بندد
شاید آنجا پس از این رنج و عذاب
سردی گور به رویم خندید!
شــــایــــــــــــد
m
ببین که دوریتان بر سرم چه آوردست
چه فرق می کند اردیبهشت و آذر ماه ؟ !
که هر چه بی تو بروید به چشم من زرد ست
همیشه من و خیالت کنار هم زوجیم
اگرچه هر که بگوید به من که" یک " فرد است
وفا به عشق کسی که کنون کنارت نیست
رویه ایست که در منطق هوس طردست
*ز دست بخل زمانه نمی چکد آبی*
بگو چگونه بگیرم تو را از این تردست؟!
بیا! برای تو شعرهای ساده می خوانم
فقط نپرس که لیلی زن است یا مردست!
m
آدمک می دانم خسته شدی
خسته از خنده ی پیوسته شدی
گونه ات سرخ تظاهر شده است
کاسه ی صبر لبت پر شده است
آدمک شهر پر از آزادیست
گوشه به گوشه پر از آبادیست
آدمک فاش نکن واقعه را
در دل خویش بمیران گله را
هی نپرسی که چه شد حاصل ما
کم شکایت بکن از فاصله ها
قصه ای بودی و من ساختمت
و تو را من به خودت باختمت
من گرفتار سکوتم در بند
تو بمان باز به این حال بخند
آدمک صبر تو هم کم شده است؟ !!!
ای خدا ..
آدمک ...
آدم شده است....!!!
m
قحطی بوسه تب دار است و باران نیست، هست؟
ردِ لبهای تو دیگر روی فنجان نیست، هست ؟
عطر تو پیچیده در شهری که در آن نیستی
باد می اید ولی موی پریشان نیست، هست ؟
آمدم*اینجا*که با تو زندگی را سر کنم
بی تو دیگر شهر رویاهام*اینجا* نیست، هست ؟
آنچه پنهان کرده ام پشت نگاهم سالها...
از خدا پنهان ولی از تو که پنهان نیست،هست ؟
خانه یخبندان، سَرم یخ، دستهایم یخ زده
چهار فصل زندگی درمن زمستان نیست ؟ هست.
خوب دقت کن به تدریجی ترین پرواز روح
این که دارد می رود از دست *عمرم* نیست؟ هست.
m