حال من حال و روز خوبی نیست
خسته ام، خسته او نمی فهمد
این طبیعی ست ببر زخمی را
ببرِ روی پتو نمی فهمد
***
بین ما مرز درد فاصله بود
مثل یک رشته کوه پیوسته
مثل یک صهیونیست غمگین که
به زنی توی غزه دل بسته
***
زندگی در لباس شعبده باز
سر گرفت و کلاه را پس داد
در ازای جهان رنگارنگ
دست اخر سیاه را پس داد
***
من به پایان خویش معترفم
جفت پرواز او نخواهم شد
من همین جوجه اردک زشتم
حتم دارم که قو نخواهم شد
***
خسته ام مثل تیربار از جنگ
مثل تیغ غلاف گم کرده
مثل مردی که نصف دینش را
در میان طواف گم کرده
***
حال من حال تخت جمشید است
حال یک مرزبان ایرانی ست
آخرین تیر آخرین سرباز
آخرین لحظه قبل ویرانی ست
***
ترس قبل از شکست را تنها
مرد در حال جنگ می فهمد
حال یک کوه رو به ریزش را
اولین خرده سنگ میفهمد
***
زندگی! روزهای خوبت هم
مثل این شعر تلخ و دلگیرند
قبل رفتن فقط بلندم کن
عاشقان ایستاده می میرند!!!
m