آدمک می دانم خسته شدی
خسته از خنده ی پیوسته شدی
گونه ات سرخ تظاهر شده است
کاسه ی صبر لبت پر شده است
آدمک شهر پر از آزادیست
گوشه به گوشه پر از آبادیست
آدمک فاش نکن واقعه را
در دل خویش بمیران گله را
هی نپرسی که چه شد حاصل ما
کم شکایت بکن از فاصله ها
قصه ای بودی و من ساختمت
و تو را من به خودت باختمت
من گرفتار سکوتم در بند
تو بمان باز به این حال بخند
آدمک صبر تو هم کم شده است؟ !!!
ای خدا ..
آدمک ...
آدم شده است....!!!
m