دل به راهی برود بس کوتاه
برق شوقی نتوان دید به راه
غم غربت همه را محزون کرد
افق سرخ دلم را خون کرد
خانه خالیست ز گل های امید
خالی از نسترن و یاس سپید
غم تنهایی سنگین زمان
برده است از دل من تاب و توان
اندر این لانه ی سرد و خاموش
کس نباشد که گشاید آغوش
بی کسی، تنگ دلم پرخون کرد
غم دوریت، مرا مجنون کرد
وه! چه بگذشته به تو ای دل ریش
به شب غربت و تنهایی خویش
عاقبت خاک شوی در دل گور
باغم وغصه و شادی و غرور
رنج بیهوده دلم محزون کرد
این غم کهنه دلم را خون کرد
m